#تلاطم_پارت_4
یه جاده که کنارههاش پر بود از دار و درخت؛ ترس برم داشته بود و صدای بلند سگا بیشتر به این ترس دامن میزد.
به کنار جاده رسیده بودم و هیچ ماشینی نبود که کمک بخوام، به وسطای جاده رسیده بودم که با صدای گاز ماشینی سرمو با وحشت بر گردوندم طرفش...
دانای کل ::::::::::::
با خود میاندیشید که اصرارهای سروش یک روز کار دستشان میداد ولی آخر قبول کرد.
به جاده خالی که قرار بر کورس گذاشتن تا ویلای پدری سروش بود خیره شده بود، شاید هم او زیادی بزرگش میکرد و حق با سروش بود؛ این کار هر دفعه که به ویلا میرفتند انجام میشد و هیچ اتفاقی نیوفتاده بود. جاده هم همیشه این موقع شب خالی بود.
غرغر های سروش را وقتی او خیره به جاده بود و پی به تردیدش برده بود را میشنید که او را فردی بی ذوق و خشک خطاب میکرد...
میشنید و تبسم کوچکی از این دوست همیشه غرغرو و البته همیشه پشتیبان خود، روی صورت نشاند؛ دوستی که یکی بود ولی همیشه بود.
او را به اندازه همهٔ دوست های نداشته اش دوست داشت و شک داشت که این را خود او هم میدانست یا نه.
سروش از آنهایی بود که اگر کتکش هم میزد باز برمیگشت، دوستی که از کودکی همراهش بود و تنها شاهد رنج و عذاب هایش بود.
او برای این دوست جان هم میداد ولی زبانی برای گفتن نداشت...ابدا نداشت.
romangram.com | @romangram_com