#تلاطم_پارت_2


ولی من الان می‌خوام همون حرف شوخ رو

جدی بگیرم چون تنها راهو همین می‌بینم.

ساعت داشت به نه نزدیک می‌شد و صدای تیک تاکش مثل ناقوس مرگ می‌موند برام.

هنوزم دو دل بودم، هرچی نباشه عاشق بابامم ولی از طرفی زیر بار ازدواج زوری با کسی که نمی‌خوامش هم نمی‌رفتم...نمی‌تونستم که برم.

دلم داشت از جاش درمیومد و از استرس حالت تهوع داشتم، فکر اینکه برم و بابامو بین این همه آدم با حالتی سرافکنده تنها بذارم داشت نابودم می‌کرد ولی چاره ای نداشتم. من نمی‌خواستم و نمی‌ذاشتم آیندمو اینجوری خراب کنن؛ حتی اگه قرار بود خراب شه ترجیح می‌دادم با دستای خودم خرابش کنم نه دستای بقیه.

رفت و آمدا تو اتاق زیاد شده بود و من تو فکر این بودم ک چجوری قراره فرار کنم که هیشکی نبینتم.. که اگه کسی می فهمید واویلا میشد، نه تنها از دست بابام بلکه از دست اون امیر نکبتم نمیتونستم خلاص شم.

ساعت هشت و چهل وپنج دقیقه بود و اتاق خالی بود، باید فرار میکردم!!! مثل برق زده ها یهو از جام بلند شدمو شروع کردم به پایین آوردن حالت موهام ک باعث شد شنیونش خراب بشه.

از شانسم هیچ لباسی اونجا نداشتم که بتونم بپوشمش، شنلمو تنم کردم و در اتاقو باز کردم... از شانس خوبم که هیچ وقت ندارمش عمم جلو در سبز شد و من بیشتر از ترس لرزیدم:

-آرتمیس عزیزم جایی میری؟

-اممم... آره عمه جون میرم سرویس.

romangram.com | @romangram_com