#تلاطم_پارت_12


امروز که قرار بود مرخص بشم و من هیچ فکری درباره کجا موندنم نداشتم.

الان چیزای بیشتری درباره پسر چشم سبزی که از دیشب بالا سرم بود می‌دونم. می‌دونم که دلیل به این وضع افتادنمه و اون و دوستش هم هیچ اطلاعاتی درمورد "کی" بودنم ندارن و اسم خودش و دوستش رو هم می‌دونم،فقط همین.

الان اون رفته برام لباس بیاره که بتونم مرخص بشم و من هِی تو فکر اینم که اون میخواد منو کجا ببره؟

حدود یک ساعت بود که نبود و این تایم از وقتی به هوش اومده بودم و اونو هر لحظه کنار خودم دیده بودم بیشتر بود.

تو این فکرا بودم که در اتاق باز شد و با یه کیف دستی لباس توی دستش نمایان شد، به سمتم قدم برداشت و کیف دستیو روی تخت گذاشت:

-امیدوارم اندازت باشه... می‌تونی بلند شی یا کمکت کنم؟

با تکون دادن سرم نخواستنمو اعلام کردم و خودم از تخت پایین اومدم. به سمت در رفت تا راحت باشمو لباس عوض کنم...

یه مانتو شنلی برای اینکه دست شکسته ام مشکل نشه و یه شال و یه شلوار که همشون مشکی بودن آورده بود.

با سختی پوشیدم و به سمت سرویس رفتم، از وضعیت صورتم خبری نداشتم ولی می‌دونستم که چندان هم جالب نیست.

به آینه نگاه می‌کردم، به بانداژی که دور سرم پیچیده شده، به زیر چشمام که کمی گود افتاده بود و مایل به کبودی بود... قیافه ام شبیه فلک زده ها شده بود.

romangram.com | @romangram_com