#تلاطم_پارت_13


از اتاق خارج شدم و دیدم که جلوی در به دیوار تکیه داده و خیره به زمین.

وقتی که دید به سمتش میرم تکیه‌اشو از دیوار گرفت و منتظر شد باهاش هم‌قدم بشم.

قدش بلند بود و من سرمو بلند کرده بودم تا ببینمش، می‌تونستم احساس شدید عذاب و نارضایتیو از رو صورتش بخونم.

حالا پیش هم دو تا فلک زده به حساب میومدیم و نگاهای مردم به این حسم بیشتر دامن می‌زد.

توی صحبت دیشب که با اون و دوستش داشتم، بحثایی پیش اومد که نجات دهنده اون بود و شاید نجات دهنده من هم بود.

خودش ساکت بود و به دیوار روبه‌‌روش خیره بود وقتی دوستش گفت:

-بنظرم بهترین کار اینه که خودتون مشکلو حل کنین، اگه شکایت کنین دوستم دچار درگیری های زیادی می‌شه و شما هم جایی برای موندن ندارید و چیزی هم یادتون نمیاد که بشه کمکی کرد؛ پس بهتره شما تا وقتی که حافظه‌تون به سر جاش برگرده پیشش بمونید و من می‌تونم قول شرف بدم که هیچ آسیبی از طرف اون شمارو تهدید نمی‌کنه.!

و اون اینارو خطاب به من می‌گفت و من در جواب راهی جز قبول کردن نداشتم.

شاید فکر کنید که چه راحت با این موضوع و پیشنهاد کنار اومدم، ولی کسی نمی‌تونه بفهمه وقتی هیچی تو ذهنت نیست و تنها کسایی که پیشتن غریبه هستن، تو می‌تونی اونارو به عنوان آشناترین ها ببینی و من دقیقا تو همون حالت بودم.

از قسمت داخل بیمارستان درومدیم و به سمت پارکینگش رفتیم.

romangram.com | @romangram_com