#تلنگر_سیاه_پارت_81

با کنجکاوی گفتم :

مگه چی دیدین ؟

پوزخندی زد و گفت :

جنازه ی بچه.

افتادن فشارم رو حس کردم. سرم گیج می رفت و دهنم خشک شده بود.

حتی توانایی فکر کردنم نداشتم.

فقط یه چیزی رو لبم زمزمه می شد.

جنازه ی یه بچه؟



سوگل.

کنار دلنواز که رنگش پریده بود و دستاش می لرزید نشستم واروم دستم رو روی شونه اش گذاشتم که از ترس تو جاش پرید.

لبخندی زدم و به چشمای گشاد شده از ترسش خیره شدم و با اطمینان گفتم :

دلنواز اگه بترسی اتفاقای بدتری پیش میاد برامون پس نترس. باشه؟

سری تکون داد که لبخندم رو تشدید کردم و گفتم :

حالا میای پایین ؟

نگاهی به در کرم رنگ اتاق انداخت و گفت :

خب.. خب پس شبنم چی؟

درحالی که از جام بلند می شدم گفتم :

میخوای بمونی بمون. ولی شبنم فردا بهوش میاد.

به سمت داهی وساورا صحرا رفتم و اروم گفتم بریم.

هنوز از پله های اهنی که به صورت نرده ایی به طبقه ی پایین راه داشتن ، پایین نرفته بودم که ،

romangram.com | @romangram_com