#تلنگر_سیاه_پارت_82


دلنواز با هول گفت:

منم میام.

با لبخند سری تکون دادم و درحالی که دستم روی و ان یکادم بود از پله ها پایین رفتم.

اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد،

بوی ناا بود که دلم رو زد و بعد صدای پا که خش خش ایجاد می کرد.

نگاهی به داهی و ساورا و صحرا که پایین پله ها منتظرم ایستاده بودن ، انداختم و با گفتن بسم الله پام رو روی زمین پوشالی گذاشتم.

به اطرافم نگاهی کردم.

دیوارای خاکستری رنگ که بخاطر نم ، برجسته شده بودن و سقفی کوتاه که داهی و ساورا رو مجبور کرده بود که خم شده راه برن و مهم تر از همه راه رویی که از بی انتها بودنش می شد طولانی بودنش رو فهمید.

نگاهی به دلنواز که تازه پایین اومده بود انداختم و گفتم :

کاشکی بین دریچه یه چیزی میذاشتی که درش بسته نشه.

سری تکون دادو از پله ها بالا رفت.

وقتی برگشت درحال تکاندن چادرش بود و توجهی به اطراف نداشت.

برای اینکه گم نشه دستش رو گرفتم و دنبال خودم که پشت سر داهی و ساورا راه می رفتم کشوندمش.

تو این بین فقط صحرا عجیب ساکت بود.

انگار که داشت به یه چیزی فکر می کرد



داهی .

نگاهی به دیوارای برجسته که نشون از نمناک بودنشون رو می داد انداختم و رو به ساورا گفتم :

به نظرت طول این زیر زمین چقدره ؟

اخمی کرد و درحالی که رو به روی دیوار کوتاه خاکستری رنگ ، خمیده ایستاده بود ، گفت :


romangram.com | @romangram_com