#تلنگر_سیاه_پارت_79
صدای داهی رو شنیدم که با خنده گفت :
چی خالیه ؟ مخ تو ؟
با حرص و گیجی بی توجه بهش دستی به پارکت کشیدم و دنبال یه پارکتی گشتم که جدا بشه.
وقتی چیزی پیدا نکردم در حالی که نگاهم به دست چپ دلنواز که روی زمین قرار داشت ، بود. گفتم :
داهی یه چاقو بده.
و بعد دوباره به دست دلنواز خیره شدم درحالی که تو افکار خودم پرسه میزدم.
با قرار گرفتن چاقو مقابلم دست از فکر کردن برداشتم و شروع به کندن پارکت برجسته ی قهوه ایی رنگ شدم.
وقتی کارم تموم شد نصف پارکت رو به کناری زدم و با شگفتی به دریچه ی فلزی زیر دستم خیره شدم.
با شوق به سمت بچه ها برگشتم و گفتم :
دیدین گفتم خالیه ؟ زیر این خونه یه زیر زمین وجود داره.
اصلا از روز اول که پا رو پارکتا می ذاشتم فهمیده بودم.
فقط امروز اون چیکه های اب کمکم کرد.
داهی با تعجب گفت :
چیکه ی اب؟ منظورت چیه؟اب از کجا چیکه می کنه ؟
درحالی که خاک نشسته شده روی دریچه رو کنار میزدم اروم گفتم :
نمیدونم. ولی هرچی هست این زیره.
دلنواز.
با تعجب به ساورا و داهی که داشتن دریچه رو به زور باز می کردن ، نگاه می کردم.
واقعا حکمتتو شکر خدا. یکی مثل من ساده و پخمه میشه.
یکیم مثل ساورا باهوش جوری که با راه رفتن روی زمین فهمیده بود که یه زیر زمین تو این خونه وجود داره.
romangram.com | @romangram_com