#تلنگر_سیاه_پارت_60


با دیدن دلنواز که گریه می کرد قلبم یه لحظه ایستاد. گریه برای چی؟

خواستم از روی تخت بلند بشم که با حس سفتی و درد بدی که تو بدنم پیچید منصرف شدم.

نگاهی به طناب کلفتی که بدنم رو در بر گرفته بود انداختم.

اینجا چه خبر بود ؟

اروم اسم دلنواز رو صدا کردم که توجهی نکرد.

دوباره با صدایی دو رگه صداش کردم که با تعجب به سمتم برگشت.

تا دو دقیقه به چشمام خیره شده بود. انگار دنبال چیزی می گشت.

نگاهی به ساندویچ کوچیک تو دستش کردم و اروم بی توجه به اون دو دختر دیگه گفتم :دلی من گرسنمه.

با ذوق از سرجاش بلند شد و به سمتم اومد که شبنم دستش رو گرفت و گفت :

هی دلنواز انقدر شفته نباش اگه هنوز مثل قبل باشه چی؟

اخمام رو توی هم کردم و گفتم :

قبل چی؟ اصلا مگه چی شده بوده؟

دلنواز با شوق به سمتم اومد و درحالی که با گوشه ی چادرش کنار لبم رو پاک می کرد گفت :

خدا رو شکر که حالت خوبه. اصلا باورم نمی شد که اون کسی که قصد کشتن من رو داشت تو بوده باشی.

با تعجب گفتم : من ؟

دلنواز._اره...

بی توجه به حرفای دلنواز نگاهم روی سیاهی سایه مانند روی دیوار خشک شد.

و نا خوداگاه دستم دور مچ ضعیف و.کوچیک دلنواز حلقه شد.

با نهایت زورم دستش رو فشار دادم که جیغ بلندی از درد کشید و اشکاش سرازیر شدن.




romangram.com | @romangram_com