#تلنگر_سیاه_پارت_59
شونه ایی به معنای ندونستن بالا انداختم که با حرص از جلوی در کنارم زد و مشغول کشیدن در شد.
نگاهم رو از داهی که مشغول بود گرفتم و در حالی که توی موهام دست می کشیدم نگاهم رو به سوگل که درحال خوندن کتابچه ی جیبیش بود انداختم.
روی جلدش رو هر چقدر سعی کردم بخونم نتونستم.
و بخاطر همین با کنجکاوی که خودش رو به تازگی نشون داده بود ، بهش نزدیک تر شدم و گفتم :
اون چیه که میخونی؟
با گیجی سرش رو بلندکرد و گفت:
هاان؟چی گفتی؟
با حرص اشاره ایی به کتابش کردم که منظورم رو گرفت.
من نمی دونم چرا هرکی گیر من میوفته گیج میزنه حتی این خانوم دکتر!
وقتی دید منتظر جوابشم گفت:
نکاتیه که موقع درس خوندن برام جالب بوده و یادداشتشون کردم.
پوزخندی زدم و درحالی که به داهی که همچنان مشغول بود اشاره می کردم گفتم :
به نظرت الان موقع و زمان درس خوندنه؟
اخماش رو توی هم کرد و گفت :
می خواستم از یه چیزی مطمئن بشم که شدم.
با کنجکاوی گفتم :چی؟
خیلی صریح گفت :
سن اون جنازه. اون یه بچه بوده. یه پسر بچه
ساهی.
چشمام یه حالت خاصی داشت انگار که یه پرده رو از جلوش برداشته بودن. برای همین تا چند دقیقه گیج به اطرافم خیره شده بودم.
romangram.com | @romangram_com