#تلنگر_سیاه_پارت_58
خواست بیل بعدی رو بزنه که به سمتش رفتم و درهمون حالم ضربه ایی به سینه ی ساورا زدم و گفتم :بی غیرت نبااش.
و بیل رو از دست سوگل گرفتم.
یکم که زمین رو کندم اون قرمزی به طور کامل معلوم شد و باعث شد که از شدت حالت تهوع روم رو به سمت ساورا کنم و عق بزنم.
سوگل خواست چیزی بگه که صدای جیغای ممتمد سه دختر رو از نزدیکیا شنیدیم.
با یاد اوری شبنم و دلنواز و صحرا و ساهی دیوونه که پایین بودن یت خدایی گفتم و با ضعف از اتاق بیرون زدم. فقط خدا می دونست که چه اتفاقی افتاده
ساورا.
پشت سر داهی که گیج و منگ بود ،از پله ها پایین می رفتم.
هنوز باورم نمی شد که یه جنازه بین یه عالمه خااک پنهون شده باشه.
از پله های قهوه ایی رنگ پایین رفتیم و به سمت اون راه روی عذاب اور رفتیم.
معلوم نبود دوباره اون سه تا دست و پا چلفتی چیکار کردن.
داهی در کرم رنگ اتاق تیره رو باز کرد و خودش جلو تر از من وارد اتاق شد.
کسی تو اتاق نبود.
فرصت واکنشی رو به داهی ندادم و بی حرف دستگیره ی نقره ایی رنگ در اتاق دومی رو کشیدم.
بر خلاف انتظارم در باز نشد.
دوباره دستگیره رو کشیدم ولی نتیجه ایی نداشت.
به سمت داهی برگشتم و گفتم :
باز نمیشه.
ابروهاش رو بهم نزدیک کرد و گفت :
یعنی چی که باز نمیشه این در درست بود.
romangram.com | @romangram_com