#تلنگر_سیاه_پارت_55
دلنواز.
به صحرا که از گوشش خون میومد خیره شدم.
همه امون با ترس به در که بسته شده بود خیره شده بودیم.
شبنم برای اینکه ما دوتا رو اروم کنه گفت :
نمیخواد بترسید باد بوده. الانم برید در رو باز کنید یه چیزیم بزارید جلوش تا بسته نشه.
نیم نگاهی به صحرا که هنوز خشکش زده بود کردم و از جام بلند شدم.
چادرم رو که به وسیله ی کش مشکی رنگ روی سرم ثابت مونده بود ول کردم و دستگیره ی در رو کشیدم ولی باز نشد.
برای اینکه نگرانشون نکنم دوباره دستگیره رو کشیدم ولی باز نشد و بازهم دوباره و دوباره امتحان کردم.
صدای شبنم رو شنیدم که ضعیف گفت:
چی شد؟
با ترس به سمتش برگشتم و گفتم:
باز نمیشه.
به وضوح دیدم که رنگ شبنم وبیشتر پرید. ولی با اینحال گفت:
شاید چون محکم بسته شده باز نمیشه. نگران نباشید داهی و ساورا و سوگل بالاان میان کمکمون.
نفس عمیقی کشیدم. و روبه روی شبنم و صحرا کنار تخت ساهی به دیوار سرد تکیه دادم.
هممون سکوت کرده بودیم و حرف نمیزدیم که احساس کردم از دیوار پشت سرم صدا میاد. چون سابقه ی این نوع توهمات رو داشتم زیاد توجه نکردم ولی وقتی چند بار اون صدا رو شنیدم فهمیدم که مشکل از گوشای من نیست.
نگاهی به شبنم و صحرا کردم و گفتم : بیاید ببینید من درست می شنوم؟
صحرا_چی شده مگه؟
دستی به دیوار کشیدم و گفتم :
یه صداهایی از دیوار میاد.
شبنم نفسش رو پر صدا به بیرون فرستاد و درحالی که به پاش دست می کشید با بیخیالی گفت:
romangram.com | @romangram_com