#تلنگر_سیاه_پارت_53

نگاه من و شبنم و ساورا که دستش روی گونه اش بود ، به سقف افتاد.

از سقف خون می چکید پس تو طبقه ی دوم یه خبرایی بود.



صحرا.

روی مبل مشکی رنگ تو پذیرایی نشسته بودم و با موهای کوتاه و بلندم بازی می کردم. و درهمون حال منتظر داهی و ساورا به راهرو خیره شده بودم.

حدود دقیقه گذشته بود و کم کم داشتم نا امید می شدم که داهی و ساورا با عجله از راهروی نیمه تاریک که کمیش با نور خورشید روشن شده بود ، بیرون اومدند.

انگار که ناظم مدرسه ی ابتداییم رو دیده باشم تند از سرجام بلند شدم و سوالی بهشون خیره شدم.

بی توجه به من و یا سوگل که با خودش درگیر بود ، به سمت پله های چوبی قهوه ایی رنگ رفتن.

داهی پاش رو روی پله ی اول گذاشته بود که به حرف اومدم.

باید می فهمیدم چه خبر شده ما همه همخونه بودیم.

داهی و ساورا شما دو تا دارین چیکار می کنین ؟

ساورا و داهی همزمان دو.چیز متفاوت رو گفتن.

ساورا_به تو ربطی نداره.

داهی _چیز خاصی نیست.

مطمئنا که نفس نفس زدنای داهی نشون از یه چیز هیجان انگیز بود نه؟

سوگل که به خودش اومده بود ، در جوابشون گفت:

اشکال نداره که منم بیام بالا؟

منم مطابق سوگل گفتم :

منم همینطور. منم میخوام بیام بالا.

ساورا پوزخندی زد و گفت:

مهد کودک که نمیریم. یکیتون با ما بیا و اون یکیم پیش اون دو تا شفته بمونه یه بلایی سر خودشون نیارن مخصوصا دلنواز که حسابی مجنون اون ساهی شده.

romangram.com | @romangram_com