#تلنگر_سیاه_پارت_49

هنوز نفهمیدی که تنهایی گشتن تو این خونه عین مرگ می مونه ؟

با تعجب و ابروهایی بالا رفته گفتم :

یعنی چی؟

نفسش رو پرشتاب به بیرون فرستاد که به دلیل فاصله ی کممون صورتم رو گرم کرد.و گفت:

ممکنه مثل دیشب یکی بیاد اون یکی پاتم چلاق کنه.

با چشمایی که تمسخر توشون موج میزد گفتم:

اونقدری صدام بلند هست که با صدام بیاید کمکم.

گفته بودم از پوزخند زدن پسرا متنفرم ؟ جوری که دوست داشت لبای کج شده ی داهی رو بهم بدوزم.

وقتی حالتم رو دید ، چشماش رو تو حدقه چرخوند و گفت :

صدا تو این اتاقا وارد نمیشه خانوم جوان وگرنه موقعی که شما رو گاز گرفته بودن چند نفر دلخوش نمی گرفتن بخوابن.

با اینکه ضایع شده بودم ولی گفتم :امم.. به هرحال من هر جا که بخوام میرم.

سرش رو ممتمد تکون داد و گفت:

به هر حاال ببین تواناییش رو داری یا نه ؟

حرصم گرفت جوری که بینیم رو به صورت خیلی عادی جمع کردم و چهره ام رو درهم کردم.

اینم یکی از شگردام بود و مطمئن بودم که جواب میده و همینطورم شد.

داهی با نفس,نفس گفت :چیه چی شده ؟

ضایع بود دوباره هیجانی شده ولی به روی خودم نیاوردم و بعد از یه مکث نسبتا زیاد با صدایی بی جون گفتم :برو.. برو فقط.

بهم نزدیک تر شد و گفت :

برای چی ؟ چی شده ؟

تو دلم خنده ایی موذی کردم و گفتم : اامم.. یعنی خودت نمی دونی؟

با تعجب و همون نفس نفس گفت:

romangram.com | @romangram_com