#تلنگر_سیاه_پارت_48
پوزخندی زد و خواست چیزی بگه که صدای داهی مانعش شد.
داهی _راست میگه داداش بزار یکم دیگه بکش. اصلا منم هوس کردم می کشم باهات.
سعی کردم به داهی چشم غره نرم.
این پسرا واقعا حرص در بیارن.
وقتی چشم غره ام رو دید ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :
چیه ؟
سری به عنوان تاسف تکون دادم و با پایی که لنگ میزد از کنارشون رد شدم و پوزخند ساورا از چشمم دور نموند.
وارد راهروی کذایی دیشب شدم.
می دونستم که دیشب چهره ی اون موجود رو دیدم ولی قدرت توصیفش رو برای بچه ها نداشتم.
وارد اتاقی که دیشب بهش پناه برده بودم شدم.
یه تخت دو نفره ی طوسی رنگ که گوشه ی اتاق بود و پرده های سراسریه مشکی رنگ ، و موکت طوسی رنگ وسایل تشکیل دهنده ی اتاق بود که باعث شده بود یه حس بد بخاطر تیره رنگ بودنشون به ادم دست بده.
به سمت تخت رفتم و طبق فیلما منتظر بودم که چیز به خصوصی رو زیر تخت پیدا کنم ولی تنها چیزی که نصیبم شد یه عروسک خرسی نارنجی رنگ بود که چهره ی بدی داشت.
با چهره ایی درهم روی زمین نشستم. درهم بودن چهره ام هم بخاطر درد پام بود و هم چیزی که تو دستم بود.
با شنیدن صدای داهی دست از افکار مسخره ام برداشتم.
مثلا انتظار داشتم چی پیدا کنم ؟
یه چیزی مثل قالب سر خودم یا بچه ها رو ؟
لبام نا خوداگاه کج شدن و به داهی خیره شدم و گفتم :
چی گفتی ؟
درحالی که به سمتم میومد گفت :
romangram.com | @romangram_com