#تلنگر_سیاه_پارت_46


اصلا امشب همه چیز بر اساس خون بود.

خودم رو روی گوشه ایی ترین قسمت تخت انداختم و به سرنوشت هفت نفرمون فکر کردم.

یعنی واقعا مثل گروه قبلی همه می مردیم ؟

با این افکار کم کم چشمام بسته شد و به خواب رفتم.

با سنگینی یک نگاه چشمام رو با کلافگی باز کردم.

صبح که نه ولی ظهر شده بود.

به اطرافم نگاه کردم. کسی تو اتاق نبود. حتی شبنم بیمار هم نبود.

با شنیدن یه صدای اشنا یه ضرب از جام پریدم.

_سوگل کوچولو کجایی؟

با بغض و شادی گفتم :

تو اتاااقم.



نواز .

با شنیدن صدای صحرا که سعی در بیدار کردنم داشت چشمام رو با گیجی باز کردم و بهش خیره شدم .

وقتی گیجیم رو دید نفسش رو به بیرون فرستاد و گفت : هی کوچولو پاشو باید این خونه رو به گردیم .

اخمام رو توی هم کردم و گفتم :من کوچولو نیستم خانوم .

سری از بی تفاوتی تکون داد و گفت :نمی تونی نظر من رو عوض کنی .و بعد بدون هیچ حرف دیگه ایی از اتاق بیرون زد.

از جام بلند شدم و چون جایی رو برای شستن دست و صورتم پیدا نکردم ، به مرطوب کردن صورتم با دستمال مرطوب کفایت کردم . چادر چروک شده ام رو روی سرم گذاشتم و از اتاق بیرون زدم . با قدمایی لرزون به سمت اتاق کنارم رفتم .دوروغ نگم می ترسیدم از ساهی از چشمای قرمزی که قلبم رو به لرزه وا می داشت .

وارد اتاق شدم و با دیدن چشماش که تا نهایت باز مونده بود و به سقف زل زده بود گریه ام گرفت . نباید پا به این خونه میذاشت . نباای




romangram.com | @romangram_com