#تلنگر_سیاه_پارت_44


خواستم حرفی بزنم که ساورا با عصبانیت گفت :

لعنت به ساهی. اون دختر داره بیرون جون میده اونوقت تو داری حرف از عشق بی دست و پات میزنی؟

دستی تو موهام کشیدم و گفتم بیخیال بریم.

از اتاق بیرون رفتیم. درحالی که به ساورا نگاه می کردم گفتم :

یکم ملایم تر باهاش حرف بزن. ارث پدرت رو که نخورده.

صدای پوزخندش رو که شنیدم با تاسف روم رو به سمت اون موجود برگردوندم.

ولی با جای خالیش مواجه شدم.

لعنتی کجا رفته بود ؟

خواستم حرفی بزنم که صدای بلند ساورا رو شنیدم که گفت :

لعنت به همتون. یه مشت دیوونه دور هم جمع شدیم. این دخترو جمع کن ببر اتاق پانسمانش کنن.



سوگل.

با تکون خوردنای پی در پی چشمام رو باز کردم و با گیجی به کسی

که بالای سرم ایستاده بود خیره شدم.

با تعجب به داهی و ساورا که بالای سرم ایستاده بودن خیره شدم.

یه لحظه فکرای بد به سرم هجوم اوردن و باعث شدن که جیغی بزنم و تو خودم جمع بشم.

با صداشون با تعجب سرم رو بالا اوردم و بهشون خیره شدم.

داهی می خندید و ساورا با اخمای توی هم رفته گفت :

تو دکتری ؟

با گیجی گفتم :


romangram.com | @romangram_com