#تلنگر_سیاه_پارت_43

درست جلوی پاهام بود که یهو روی زمین پهن شد.

نفس نفس میزدم ولی نمی تونستم از اون موجود که فقط نیمی از بدنش تو تاریکی مشخص بود چشم بگیرم.

با صدای داهی ، بالاخره به خودم اومدم.

داهی _ هی پسر عرضه نداشتی بیهوشش کنی حداقل ؟

با حرص به سمتش برگشتم و گفتم :

اصلا تو کدوم گوری بودی ؟

ابرویی بالا انداخت و دستش رو بالا گرفت و درحالی که به تفنگش اشاره می کرد گفت :

دنبال این.

با تعجب گفتم : واقعیه ؟

نوچی کرد و گفت :

فقط گنجشک میکشه. اینم فعلا بیهوش شده.

بیا بریم طناب بیاریم ببندیمش.

سری تکون دادم و با نیم نگاهی که به اون موجو که خر خر می کرد ، وارد اتاق شدم



داهی.

نگاهی به صحرا و سوگل که روی تخت خوابیده بودن کردم و با نهایت ارومی ، از کنار تخت رد شدم و به سمت کوله پشتیم رفتم.

یه بسته طناب بیرون کشیدم و رو به ساورا که درحال بیرون کشیدن سیگار از تو جیبش بود ، گفتم :

بیا بریم اینو ببندیم.نمیخواد سیگار بکشی.

و بعدم رو به دلنواز که مچاله شده بود گوشه ی اتاق ، گفتم :

توام نمیخواد انقدر گریه کنی برو رو اون تخت بخواب اندازه سه نفر جا داره.

اروم گفت : ولی ساهی چی ؟

romangram.com | @romangram_com