#تلنگر_سیاه_پارت_41

می لرزیدم و هق هق می کردم.

خدایا من نمیخوام مثل ساهی دیوونه بشم. به خدا پارک با اون مزاحماش شرفیت داشت به این همه ترس.



به ارومی من رو به سمت خودش برگردوند.

چشمام به پارکت بود و بی صدا هق هق می کردم.

با شنیدن یه صدای لطیف با تعجب سرم رو بالا اوردم انتظار داشتم یه صدای غیر عادی بشنوم ولی....

_چرا گریه می کنی؟

با حرص بهش نگاه کردم و در حالی که تمام تلاشم رو برای اروم بودن صدام داشتم گفتم :

دلنواز تو اینجا چیکار می کنی ؟

جوری که انگار اون موجود رو ندیده با صدایی که اروم نبود گفت :

اومدم راه...

سریع دستم رو روی دهنش گذاشتم و به اون موجود که سر جاش ایستاده بود اشاره کردم.

با چشمایی گشاد شده مسیر دستم رو نگاه می کرد و حتی از شدت ترس پلکم نمیزد.

درحالی که به اون موجود که بدن نافرم و ناهمگونی داشت خیره شده بودم ، اروم گفتم :

ببین یک دو سه که گفتم ، با نهایت سرعتت برو تو اتاق. اتاق ساهی نه اااا! اتاق بچه ها. اونجا امنیت یکم بیشتره.

با مظلومی سری تکون داد که لبخندی پر استرس بهش زدم.

دوباره نگاهی به اون موجود کردم و تا به سمت دیگه رفت ، درحالی که دلنواز رو به سمت اتاقا هول می دادم گفتم :یک دو سه..

و خودمم پشت سرش شروع به دویدن کردم.



فاصله ام با اتاق به اندازه ی یک دستگیره بود که با حس سوزش پام ، روی زمین افتادم.

حتی جون نداشتم که جیغ بزنم.

romangram.com | @romangram_com