#تلنگر_سیاه_پارت_40


بی توجه به دلنواز که یه گوشه کز کرده بود ، در کوله ی بزرگم رو باز کردم و دوتا بالشت و پتوی مسافرتی که همیشه همراهم بود بیرون اوردم . بالاخره من بی خانمان بودم پس باید جوانب احتیاط رو رعایت می کردم .

پتو و بالشت رو به سمت دلنواز پرت کردم و گفتم :

بگیر بخواب . بهتر از این دیگه ندارم .

و خودم هم به زیر ملحفه خزیدم .

نیمه های شب بود و تازه چشمام گرم شده بود که ...



شبنم .

تازه چشمام گرم شده بود ، که با احساس سنگینی یک نگاه ، چشمام رو یه ضرب باز ‌کردم .

فکر کردم که شاید دلنواز باشه که بیداره بخاطر ساهی ولی نگاهم رو که بهش انداختم با دیدن چشمای بسته اش ، فهمیدم که توهم زدم ‌.

کمرم بخاطر خشکی و سفتی پارکت ، در حال شکستن بود‌.

خواستم به سمت دیگه ایی برگردم که قلبم ضربانش رفت روی هزار .

تو اون تاریکی ساهی با چشمایی که یکدست قرمز شده بودن ، بهم خیره شده بود . با چشمایی کاملا باز .

جیغ کوتاه و ارومی زدم واز ترس سرم رو مثل بچگیام به زیر پتو بردم .

هنوز اون سنگینی نگاه رو حس می کردم . برای اینکه یکم. نفس راحت بکشم ،

از جام بلند شدم و با سری افتاده از اتاق بیرون رفتم.

بی توجه به اون دیوار و.راهروی تاریک خواستم وارد پذیرایی بشم که یه لحظه نفسم بند رفت.

یکی رو دیدم که درحال راه رفتن توی پذیراییه نگاهی به پاهاش کردم مشخص نبود که چیه. انسان ویا...

خیلی ناگهانی به سمتم برگشت که خودم رو پشت ستون بزرگ سفید رنگ پنهون کردم.

هوای تاریک خونه ، یاداوری سر شبیه خودم ، جیر جیر پارکتا که ناشی از راه رفتن اون شخص بود و صدای هوهوی باد درحال چرخش تو خونه و سردی ایی که به بدنم هدیه داده بود ، باعث شده بود که از ترس به لرزم و بی صدا هق هق کنم.

با گذاشته شدن چیزی روی شونه ام خواستم جیغی بزنم از ترس که اون شخص با گذاشتن یه چیز پارچه ایی دم دهنم ، نذاشت انجامش بدم.


romangram.com | @romangram_com