#تلنگر_سیاه_پارت_39
هی دختره دارم لباسم رو عوض می کنم مگه نمی بینی؟
یکم بحثشون بچه بازی نبود؟
دلنواز_ کور که نیستم میگم چرا اینجا .؟ برید اتاق خودتون.
ساورا _ قراره ماام تو این اتاق بمونیم .
دلنواز _ یعنی چی اا ما همه نا محرمیم نمیفهمید؟
ساورا پوزخندی زد و گفت :
اعتقاداتت. برای خودت محترم ولی فعلا جونمون مهمتره من تازه گوشم می شنوه .حالا میخوای.. اصلاخودت برو یه جای دیگه بخواب .
دلنواز با صدایی که بغض توش حس می شد گفت :
اصلا ... ساهی کجاست من برم پیش اون .؟؟
ساورا با شصتش به اتاق بغلی اشاره کرد و گفت :
اتاب بغلی . هررری .
دلنواز که از اتاق بیرون رفت ،نگاهی پر از اخم به ساورا انداختم و گفتم :
اون *گ*ن*ا*ه* داره چرا اینطوری رفتار کردی باهاش؟
سری تکون داد و گفت :
به تو ربطی نداره دختره ی،احمق . توام برو با اون دختره ی امل .
پوزخندی بهش زدم و از اتاق بیرون زدم .
صحرا و سوگل فکر کنم بیشتر می تونستن اون ساورای احمق رو تحمل کنن. ادم ترینشون داهی بود که اونم یه تخته اش کم بود و همیشه هیجانی بود.
بدون اینکه به اون دیوار کذایی نگاه کنم ، خودم رو تو اتاق بغلی که درش کرم قهوه ایی بود انداختم .
نگاهی به اتاق شیش متری که داخلش یه تخت زوار در رفته بود انداختم .
ساهی بیچاره رو روی تخت بسته بودن ، و .. لعنتی اون چی بود که از دهنش بیرون می ریخت !؟ انگار که خون بود ولی ... سیاه .
مثل همون چیزی که از اون سر جاری می شد .
romangram.com | @romangram_com