#تلنگر_سیاه_پارت_38


دلنواز.

تو خودم جمع شده بودم و دنبال ساهی می گشتم.

معلوم نبود کجاست . نگرانش بودم . مطمئناا که اون فرد وحشی که قصد بیرون اوردن قلبم رو داشت ، ساهی من نبود . بود ؟؟؟

با شنیدن صدای داهی که مژ گفت دنبالش بریم ، از جام بلند شدم و دستم رو برای بیرون اوردن شبنم از هپروت ،جلوی صورتش تکون دادم.

با گیجی بهم خیره شد و گفت : چیه چی شده ؟؟

ا

درحالی که چادرم رو که چر‌وک شده بود رو درست می کردم ، به داهی که بهمون خیره شده بود اشاره ایی کردم.

با همون گیجی از جاش بلند شد و پشت سرم وارد اون راهروی لعنتی شد .

با دیدن قطره های خون قرمز رنگ که بینشون سیاهی دیده می شد روی اون پارکت قدیمی قهوه ایی رنگ ، سرم تیر کشید و نا خوداگاه دست سردم روی پیشونی سرد ترم جا خوش کرد.

ساهی کجا بود ؟ اگه جاش بود ، می زدم زیر گریه و عین بچگیام پاهام رو روی زمین می کوبیدم .

با چشمایی که دنبال ساهی می گشتن ، وارد اتاقی که درش رنگ سفید کدر داشت شدم .

نگاهی به اتاق دوازده متری که ترکیب سفید طوسی داشت شدم .

نگاهی به داهی،که درحال دست کشیدن به دیوارا بود و ساورایی که تازه وارد اتاق شده بود انداختم و منتظر شدم تا از اتاق برن بیرون .

ولی وقتی ساورا رو دیدم که داره تیشرتش رو در میاره جیغی زدم و گفتم :

چیکار می کنید؟؟؟



شبنم .

با بیخیالی نگاهم رو از دلنواز،که مخالف ساورا ایستاده بود ، گرفتم.

در حال حاظر تنها چیزی که دلم می خواست ، یه جرعه خواب بود . «همین »

صدای ساورا رو شنیدم که گفت :


romangram.com | @romangram_com