#تلنگر_سیاه_پارت_27

با هق هق رو به بچه ها گفتم :

سرم ... سرم. داره کنده میشه‌.

داهی چاقویی از تو جیبش بیرون اورد و در حالی که بهم نزدیک می شد ، گفت :

کدوم قسمت سرت درد می کنه ؟

با دستایی لرزون کنار گوشم رو نشون دادم و چشمام رو از شدت درد بستم .

با حس اروم شدن سرم چشمام رو باز کردم و با تعجب اول به داهی،و چاقوی تو دستش و بعد به زمین خیره شدم .

تیکه های موی روشنم روی زمین افتاده بودن و تضاد بدی رو با خونی که روشون بود ،داشتن .

نگاهم به موهام بود و ناخون بزرگ چرکی که بینشون خودنمایی می کرد . مطمئنا مال من یا داهی یا بقیه ی بچه ها نبود.

نگاهم رو به بچه ها انداختم که نگاهشون به تیکه موهای روشنم و ناخون بزرگ بود ،انداختم و با خودم گفتم :

کاش هیچوقت بخاطرش پا به این خونه ی لعنتی نمیزاشتم‌.

من موهام رو دوست داشتم و الان به طرز نا مرتب و کوتاه بلندی ، اطرافم ریخته شده بود



شبنم .

با نگرانی به صحرا که روی زمین افتاده بود و اشک می ریخت نگاه می کردم .

همه ی این اتفاقات تصادفی بودن ؟

نگاهی به جمع هفت نفره امون انداختم و با تردید گفتم :

گمونم خونه رو درست اومدیم وگرنه این اتفاقات تصادفی نیستن نه ؟

ساهی در حالی که دستگیره ی در رو تکون می داد گفت :

امکان نداره . این خونه اصلا شباهتی به خونه های متروک نداره .

خواستم چیزی بگم که داهی با ذوق گفت :

این خونه هیچیش عادی نیست . با این اتفاقاتی که اینجا برای ساورا و صحرا افتاد ، معلوم میشه که درست اومدیم .پس .. ای ول هیجان شروع شد.

romangram.com | @romangram_com