#تلنگر_سیاه_پارت_26


صحرا با ترس گفت :

یعنی چون وارد این خونه شدیم این اتفاق افتاد ؟ ممکنه برای ماهم این اتفاق یا شایدم بدتر بیوفته ؟

اخمی کردم و گفتم :

دختر جان هیچ چیزی وجود نداره. حتما باید یه دلیل علمی وجود داشته باشه. همه چیز,شایعه اس.

ایشونم تا چند ساعت دیگه گوششون خوب میشه. حتما بیماری مادر زادی دارن.

خواستم نگاهم رو از صحرا که رنگش پریده بود بگیرم که نگاهم رو سایه ی پشت سرش معطوف شد.

فکر کردم اشتباه دیدم برای اطمینان عینکم رو به چشمم زدم و دوباره به اون ناحیه خیره شدم.

چیزی نبود.

نفسم رو راحت به بیرون فرستادم و زیر لب خدا رو شکر کردم



صحرا . ،

با تعجب به سوگل که به پشت سرم خیره شده بود نگاه کردم .

جوری نگاه می کرد که انگار یه نفر پشت سرم ایستاده ‌.

با چشمایی گشاد شده به پشت سرم خیره شدم . تنها چیزی که دیدم ،یه تابلوی نقاشی با رنگ و طرح درهم بود .

دوباره به سوگل که گیج به پشت سرم خیره شده بود نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که سوزش و درد شدیدی رو توی سرم احساس کردم .

انگار که یکی موهام رو گرفته بود و ولش نمی کرد .

پوست سرم نبض میزد و فشاری که به سرم وارد می شد باعث توی هم رفتن ابروهام و جمع شدن اشک توی چشمام شد .

ناله ایی کردم و بی توجه به بچه ها که با نگرانی دورم جمع شده بودن ، شالم رو در اوردم و کش موهام رو باز کردم‌.

از شدت ضعف با موهایی پریشون شده ، رو زمین زانو زدم .

علاوه بر کشیده شدن موهام ،انگار یکی به سرم چنگ میزد و قصد سوراخ کردن سرم رو داشت .


romangram.com | @romangram_com