#تلنگر_سیاه_پارت_24


عادی بود حالتشون ولی با حرفی که داهی با هیجان زد ، هم من به سرفه افتادم و هم رنگ از رخ صحرا و شبنم پرید.

داهی _ بچه ها.. فکر کنم بازی شروع شده



ساورا #۱۲

با پرخاش به سمت داهی برگشتم و گفتم :

احمق جون بازی چی ؟ این خونه هیچ چیز ترسناکی نداره. همه چیز عادیه. به قول خودت ، این خونه قدیمیه برای همین مشکل داره.

وگرنه این خونه باید درب و داغون باشه نه انقدر...

با شنیدن صدای خنده های یه نفر حرفم رو قطع کردم.

نگاهی به بچه ها انداختم همشون با کنجکاوی بهم خیره شده بودن.

صدای خنده ادامه داشت. خنده جوری بود که باعث عذابم می شد.

تو گوشم صدای سوتی همراه با اون خنده ی عذاب اور پیچید.

درست مثل سوت سماور مادربزرگم.

گوشم رو گرفتم و با ناله در حالی که به زمین خیره شده بودم رو به بچه ها گفتم :

لعنتیاا کی داره می خنده.؟؟ با حرفم صدای خنده بیشتر شد جوری که از شدت درد گوشم ، پاهام ضعف کردن و خواستم روی زمین بیوفتم که جلوی خودم رو گرفتم.

نه من جلوی شیش نفر ادم زانو.نمیزنم من ساورا بودم.ساوراای مغرور.

دستم رو از روی گوشم برداشتم و روبه داهی و ساهی که حرف میزدن گفتم :

نمی شنوم چی میگین.

با دهنی باز اول به گوشم و بعد به دستم خیره شدن و حرفی نزدن.

نگاهی به دستم کردم.

خونی بود ولی از کجا ؟


romangram.com | @romangram_com