#تلنگر_سیاه_پارت_23
خواست چیزی بگه که ساهی گفت :
الان در پنجره ها رو باز می کنم تا هوای خونه عوض بشه.
چشم غره ایی به ساورا رفتم و رو به ساهی گفتم :
ممنون عزیزم.
دوباره گلوم سوخت و باعث شد که سرفه کنم.
با اشک نگاهی به ساهی انداختم و گفتم :چرا در پنجره رو باز نمی کنی ؟
با بدخلقی به سمتم برگشت و گفت :
اه لعنتی باز نمیشه.
صدای داهی رو شنیدم که گفت :
داهی _حتما چون خونه قدیمیه مشکل داره اشکال نداره..
بعد از یه مکث کوتاه درحالی که دستش روی گردنش بود ، به سمت ساورا برگشت و گفت :
داداش تو برو بیرون سیگارت رو بکش هوای ازاد بیشتر می چسبه.
ساورا چشم غره ایی بهم رفت که از ترس زبونم بند اومد و به سمت در رفت.
قامت چهار شونه اش رو نگاه می کردم .
دستش دستگیره رو کشید.
منتظر بودم که در باز بشه ولی نشد.چند بار دیگه ام دستگیره رو به پایین کشید ولی باز نشد.
به سمت داهی برگشت و گفت :
این در باز نمیشه.
ساهی چون نزدیکش بود ، دستگیره در رو کشید ولی باز نشد.
زمزمه اش رو شنیدم که گفت :این در باز بشو نیست.
نگاهی به صحرا و شبنم که توجهشون جلب شده بود انداختم.
romangram.com | @romangram_com