#تلنگر_سیاه_پارت_21

خونه از تمیزی برق میزد و هیچ ردی از خاک و یا هر چیزی که نشون از گذر زمان باشه نبود.

با تمسخر نگاهی به داهی که همچنان دهنش بلانسبت سگ باز بود و می خندید و ساورا که درحال گشتن جیبش بود کردم و گفتم :

مطمئنین خونه رو درست اومدیم ؟

داهی قدمی به جلو گذاشت و گفت :

اره حتی اون پسر ترم اولیه ام باهامون تا اینجا اومد. و بهمون نشون داد اینجارو.

صدای صحرا رو شنیدم که گفت :

پس... پس,چرا انقدر همه چیز مرتبه.

داهی با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت :

حتما جنا ترسیدن ناخوناتون بشکنه.

و خودش و ساورا زدن زیر خنده.

صحرا با حرص گفت :

زهرمار. زیر خاک بخندین. هی هیچی نمیگم پرو میشین.

ساورا بهش نزدیک شد و گفت :

دختره مواظب حرف زدنت باش وگرنه بد میبینی.

صحرا خواست حرفی بزنه که ساهی میونه ی دعوا رو گرفت و گفت :

باید خدا رو شکر کنین که همه چیز سرکاری بوده. یه دو روز اینجا می مونیم بعد میریم.

با بهت بهش خیره شدم. میریم ؟

شاید اونا خونه ایی برای موندن داشته باشن ولی,من....

من حتی حوصله ی بلند کردن ناخونامم نداشتم. اکثر ناخونام رو یا جوییده بودم و یا ازشدت حرص شکونده بودمشون.

حالا دوباره باید تو اون پارک مسخره زیر درختی که اسمش رو نمی دونم بخوابم ؟

ترس از جن و روح و اینطور چیزا شرفیت داشت به تجاوز چند نفره.

romangram.com | @romangram_com