#تلنگر_سیاه_پارت_20
درست می دیدم یا توهم بود؟
رنگ ساهی به شدت پریده بود و دست دلنواز رو فشار می داد.
فکر کنم اگه جا داشت تو بغل دلنواز می پرید و درخواست پستونک می کرد.
ابروهام نا خوداگاه از خنده بالا رفتن. این تیک خنده رو از,پدر لعنتیم به ارث برده بودم.
با صدای مزخرف در فلزی از افکارم بیرون اومدم و به داهی و ساورا که داخل خونه می شدن خیره شدم.
فکر کنم تکیه گاه های خوبی بودن.
البته هیکل های عضله ایشون. نه اخلاق مزخرفشون.
یاد کاظم سرایدار خانه سالمندان افتادم. پسری بیست و نه ساله نسبتا لاغر. با صورتی پر از جوش و دندون های رو به سیاه شدن..
و حالا با همه ی این توصیفات از من خواستگاری کرده بود و طبق گفته ی خود جناب کاظم پول لازم :تنها کسی که می تونه تو رو (من)
خوشبخت کنه منم (کاظم پول لازم.)
با یاداوری چهره اش صورتم درهم شد. واقعا مگه امکان داشت ؟
جلو تر از صحرا که می لرزید و دلنواز که به ساهی چسبیده بود وارد خونه شدم.
نگاهی به داهی و ساورا انداختم.
داهی می خندید و فکر کنم از هیجانش بود. ساورا ابروهاش بالا رفته بود و خودم هم که کم مونده بود دهنم فرش روی زمین بشه.
انتظار هر چیزی رو داشتم غیر از این.
پارت
انتظار داشتم با یک خونه ی بهم ریخته مواجه بشم که تار عنکبوت اطرافش رو در بر گرفته و تنها صدایی که شنیده بشه ، صدای جیر جیر خورده شدن پارکت ها توسط موش ها باشه.
ولی... همه ی انتظاراتم بهم ریخت.
این خونه نه با خونه ایی که تو خیالم تصور کردم سنخیت داشت و نه با گفته های بچه های دانشکده.
romangram.com | @romangram_com