#تلنگر_سیاه_پارت_19
هی پسرر تو که هیحانیه خودمی .
اخمی کرد و گفت :
حداقل یوبس نیستم مثل تو.
و به سمت در زنگ زده ی خونه رفت و درهمون حالم گفت :
ببینید چیزی جا نزاشته باشید یه وقت . چون اینجا خوراکی و اینطور چیزا دیگه پیدا نمیشه .
شبنم
با ترس و قدمایی لرزون به در زنگ زده ی خونه نزدیک شدم.
هم خوشحال بودم و هم.. می ترسیدم.
دوروغ چرا می ترسیدم که همه ی این شایعه ها درست باشن و من..
من تو این خونه دور از مادرم بمیرم.
خواستم در نیمه باز رو باز تر کنم که صدای پسری که خودش رو داهی معرفی کرده بود شنیدم.
داهی _شبنم خانوم شاید همه جا خانوما مقدم باشن ولی...
اجازه بدین ما اول وارد بشیم.
لبخند لرزونی زدم و عقب کشیدم.
بر عکس من و دختره صحرا و دلنواز که از ترس می لرزیدیم ،
سوگل وداهی و ساورا عادی بودن.
انگار که به یه مهمونی معمول تو یک روز عادی پاییزی دارن میرن.
نگاهم رو به پسری که کنار دلنواز بود انداختم و تو دلم گفتم:
از دست جن و پری نمیریم از دست زیبایی و جذابیت این سه تا نره غول حتما میمیریم.
نیشخندی محو زدم و به چهرش دقت کردم.
romangram.com | @romangram_com