#تلنگر_سیاه_پارت_17

حتی نگفت مراقب خودت باش!!! . اهی از سر حسرت کشیدم و به سمت خروجی راه افتادم.

خبری از زندان با مغرورم نبود.لابد تحمل دیدنمم واسه روز اخر نداشته.!!!مگه من چ بلایی سرشون اوردم که تا این حد ازم متنفرن؟؟!!!!جز اینکه دخترمو این خانواده پسر دوست.!!!

سوار تاکسی که منتظرم بود شدم وادرسو دادم .راننده مسن باتعجب نگام میکرد و با لحن پر تعجب تری پرسید:

راننده:ببخشید دخترم ادرسو درست دادی؟؟

صحرا:بله چطور؟؟؟

راننده سرشو به معنای هیچی تکون داد و راه افتاد.

چشمامو بستم و سعی ردم کمی ارامش توی زندگی پر هیاهویم پیدا کنم.چ کار سختی!!!

با صدای راننده ک میگفت رسیدیم چشمامو باز کردم . بعد از حساب کردن پول راننده پیاده شدم و چمدونمو برداشتم.که با شنیدن صداش نگاهمو به سمتش دادم :

راننده:دخترم مراقب خودت باش چیزای خوبی درمورد این خونه نشنیدم.!!

جالبه جای خانوادم راننده تاکسیا باید نگران حال من باشن.!!!چه زندگی تاسف باری.زهر خندی زدم و با گفتن :ممنون پدر جان .ازش دور شدم و به سمت خونه جدیدم راه افتادم .پدرجان چ واژه غریبی لاقل برای من .با صدای سلامی دت از فکر و خیال برداشتم و به سمت داوطلبای دیگه نگاه کردم .سرمو به معنای سلام تکون دادم و نگاه سرسری و بی تفاوتی به چهرهاشون کردم .سه پسر وسه دختر نگاهم روی یکیشون خشک شد.

محاله این چشمارو فراموش کنم.



سا‌ورا .

پک عمیقی به سیگارم زدم وبه منظره ی رو به روم خیره شدم .

خونه ی کوچیک سفید رنگ که گردو غبار تیره اش،کرده بود ، و پنجره های تیره که دیدن داخل خونه رو غیر ممکن می کرد .

دوباره پکی به سیگارم زدم و به داهی که با هیجان به اطراف خیره شده بود ، خیره شدم .

این پسر همیشه ادرنالین خونش بالاست.

با صدای دختر که یکی از اعضای گروه بود ، به خودم اومدم و گوش به حرفش سپردم.

_خب نمیریم داخل ؟

داهی گفت :

منکه خیلی برای وارد شدن به خونه هیجان دارم .

romangram.com | @romangram_com