#تلنگر_سیاه_پارت_13
با بغض سرش رو برگردوند و چیزی نگفت .
ماشین رو روشن کردم و تا رسیدن به خونشون به این فکر کردم که مگه امکانش هست بزارم این دختر کوچولو تنها بره ؟
اونم دختری که از شدت ظرافت و زیبایی درست شبیه عروسکای خاصه که یه برچسب بزرگ (دست نزنید شکستنیه ) روش خودنمایی می کنه .
ماشین رومقابل خونشون متوقف کردم و با گفتن :
به مامان بابا سلام برسون یه روز قبل اینکه به اون خونه نقل مکان کنیم . به من خبر بده تا وسایلام رو جمع کنم .پرونده ی صحبتامون رو بستم .
درحالی که از ماشین پیاده می شد گفت :
قراره پس فردا همه نقل مکان کنیم .
داشت از ماشین دور می شد که بلند گفتم:
مگه چند نفریم ؟
سرش رو به سمتم برگردوند و گفت : هفت نفر .
سوگل.
با صدای در اتاق، نگاهم رو از کتاب مقابلم گرفتم .
این روزا مضمون همه ی کتابام جن و چیزای ترسناک شده . اخه مگه امکان داره؟
به مامان و بابا که با یک لبخند نگران تو چهار چوب در ایستاده بودن ، خیره شدم .
بایدم نگران می شدن . من به طرز کاملا احمقانه ایی داشتم پا تو راهی میزاشتم که اخرش نا مشخص بود .
از پشت میز مطالعه ام بیرون اومدم و به سمتشون رفتم .
با یه لبخند اطمینان بخش بهشون نزدیک شدم و گفتم :چی شده ؟ چرا انقدر نگرانید؟
مامان فقط بغض کرد و روش رو برگردوند . به بابا خیره شدم و گفتم :
شما بگین چی شده !
بابا نگاهی به کتاب توی دستم کرد و گفت :
romangram.com | @romangram_com