#تلنگر_سیاه_پارت_108


داهی دستی به اون یکی دستش که من گاز گرفته بودم کشید و گفت :

احضار روح . شاید باید احضار روح کنیم



ساورا .

با شنیدن چیزی که داهی گفت : چشمام از تعجب گشاد شد و با ناباوری گفتم:

احمق شدی داهی!؟ یعنی میخوای کسی رو که باعث این اتفاقات بوده رو احضار کنی؟ که چی بشه ؟

داهی نفسش رو پر حرص به بیرون فرستاد و درحالی که نشسته خودش رو به سمتم می کشید گفت :

ما الان یه عالمه مجهول داریم .

اول جنازه ی اون بچه .

دوم راز این خونه .

سوم اتفاقاتی که برامون افتاد و اون تونل پایین .

و با تردید ادامه داد:

چهارم چطوری میشه ساهی و دلنواز رو به حالت قبل برگردونیم .

با تردید نگاهی به دلنواز که گوشه ی اتاق خوابیده بود انداختم . حق این دختر احمق این نبود .

سرم رو تکون دادم و خیلی اروم گفتم :چطوری ؟

سری تکون داد و گفت :

باید بریم طبقه ی بالا .

نفسم رو پر حرص به بیرون فرستادم و گفتم :

فکر نمی کنی یکم ضعیف شده باشیم برای احضار؟کم کم هممون داریم کیش و مات میشیم .

من اینطوری تو نمیتونی زیاد سر پا بمونی .


romangram.com | @romangram_com