#تلنگر_سیاه_پارت_107

دوباره نفسام تند شدن ‌.

حال داهی رو تو مواقع هیجانی شدنش فهمیدم .

فهمیدم که قلب ادم به مغزت فشار میاره و..

سرم رو برای تموم شدن افکار فلسفیم به طرفین تکون دادم و رو به سوگل گفتم :

این احمق چرا اینطوری شده؟

سوگل که سکوت کرد فهمیدم که اینم عین نامزدش دیوونه شده . البته دعا می کردم که بعد از یه خواب کوتاه خوب بشه ‌.

اصلا اگه خدا به دعا و ارزوم گوش بده



خسته درحالی که هنوز سرگیجه داشتم ،

رو به ساورا که درحال قدم رو رفتن تو اتاق بود گفتم :

میشه انقدر راه نری؟

اخمی کرد و همراه با چشم غره گفت :

به تو ربطی نداره .

با کشیدن نفس های عمیق سعی کردم خودم رو اروم کنم و با حرصی که نسبت به ساورا داشتم . رو بهش گفتم :

تو یه عقده ایی هستی .

پوزخندی زد و خواست چیزی بگه که با صدای داد ضعیف داهی منصرف شد .

داهی_ میشه انقدر کل نندازید؟ هر روز یه اتفاق تازه داره میوفته . باید یکم فعالیتمون رو ببریم بالا .

باید خودمون معما رو حل کنیم . اگرم شد .. اگرم شد ..

حرفش رو نصفه رها کرد و با تردید بهمون زل زد .

نفسم رو با گیجی به بیرون فرستادم و منتظر به ساورا خیره شدم طبق انتظارم از کوره در رفت و گفت :

می نالی یا نه؟

romangram.com | @romangram_com