#تلنگر_سیاه_پارت_106
با پام روی زمین ضرب گرفته بودم و تمام تلاشم در این بود که دلم نخواد از اتاق بیرون برم .
بیرون برم و بخوام باعث ترس دلنواز بشم .
لعنتی به دلنواز و ساهی فرستادم و روم رو به سمت ساهی که خوابیده بود برگردوندم .
زوج مناسبی بودن برای هم .
دو تا خنگ و احمق به تمام عیار .
منم به نیمه ی دیگه ایی احتیاج نداشتم .
من کامل بودم .
از وقتی که اون ها رو از دست دادم سعی کردم کامل بشم . اونقدر که غم فراقشون من رو نابود نکنه !
با صدای بلندی که از بیرون از اتاق اومد گوش هام تیز شد .
صدای خشنی که عین یه ناله بود .
بیخیال صورت و دلنواز و هر کوفت دیگه شدم و با هول از اتاق بیرون زدم و به سمت پذیرایی رفتم .
با دیدن تیکه شیشه های طلایی رنگ خاک گرفته روی زمین قلبم از حرکت ایستاد .
نکنه ..
فرصت فکرای منفی همیشگی رو به خودم ندادم .
دوست داشتم امروز مثبت فکر کنم . فقط امروز .
نگاهم رو تو پذیرایی گردوندم.
اولین نفسم رو با راحتی با دیدن داهی ، به بیرون فرستادم.
با دیدن صحرا که سالم بود نفسم رو پوف مانند به بیرون فرستادم که داهی با همون حال نه چندان خوبش زد زیر خنده .
با دیدن سوگل ارامشم نیمه شد ولی ..
ولی با دیدن دلنواز کوچولو که مچاله روی زمین افتاده بود و ناله های بد می کرد ،
romangram.com | @romangram_com