#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_9
صداي آهنگ را میشنیدم و ماژیک اهدایی پریا را هر لحظه به تمام شدن نزدیک تر میکردم.
دیوراهاي کلبه پر از حرف بود...
پر از حرف دل...
دستی تقه هایی به در کوبید و من در گشودم و کیارش با آن کراوات کج شده و موهاي باز هم سرکشی کرده
روبرویم با آن ظرف غذا ایستاده بود.
روي دوپا نشستم و چشم هایش غرق خوابی میخواست و بس.
- چرا زحمت کشیدي؟
- خاله سوسن گفت.
و این بچه معناي تعارف را هنوز هم نمیدانست.
و میان تخت من با آن ملودي هاي قیژش که به خواب رفت من دعایی بس عظیم براي اتمام این مهمانی
داشتم و دلم براي این شب هاي تنهایی کمی آرامش میخواست.
*************
قاشقی به دهانش بردم و سالن طبقه ي پایین هنوز هم انتظارم را داشت براي کوزت وارانه خم و راست شدن.
- دیشب خوش گذشت؟
.... -
- من که یه کم شعر نوشتم و با خودم حرف زدم و یاد گذشته ها کردم.
.... -
romangram.com | @romangram_com