#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_8
- برو...مزاحمت نمیشم.
و میان جیغ زدن هایم یادم است که صورتش غرق خون بود و دمی آرام نمیگرفت.
- شب خوبی داسته باشی.
- تو هم.
وخوشی هاي من میان تنهایی چگونه مهیا میشود آیا؟
دست هایم باز زنجیر سینه ام شد و قدم هایم هماهنگی پیدا کرد با روند سگ فرش هاي باغ.
*************
دستی به استکان هاي سینک بردم و دست خاله روي دست هایم نشست.
- تو برو بشین...خسته راهی.
- نیستم.
و نمیدانست که خواب هاي من گاهی منتهی میشد تنها به چهارساعت.
و شستم و آقاجان گاهی که خوش خوشانش میشد از مسیر مسجد تا خانه یک گل سر برایم میخرید و طاها از
عاشق گل سر بودن هاي من چه کفري میشد گاهی.
دختر ها را میدیدم که میان آشپزخانه این طرف آن طرف میرفتند و یکیشان خاله ام را نشاند و چایی نبات
غلیظی براي تعادل فشارش به دهان خاله برد و من سر به زیر بردم و من بودم که میان پذیرایی خانه زیر
لبخندهاي واقعی شده ي خانوم میچرخیدم و میچرخیدم و میچرخیدم.
- عزیز دل خاله ،بسه ، خسته اي.
*************
romangram.com | @romangram_com