#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_7
و کاش تباهی هاي من اسمی جز قسمت داشت.
باز هم اشکی گرفت و نگاه من پی آن تکه تکه بودن هاي دستمال خیس خورده بود و بس.
- اذیتت کردن خاله؟
*************
دستی میان آب هاي سینک بردم ودست خاله شانه ام را مشت کرد.
- برو...خسته اي.
و انگار داغی ، پشت دستش بود که من داغترش میکردم.
با سارافون رنگ ندارم دستی خشک کردم و گونه ي تپلش را نرم بوسیدم و از در پشتی آشپزخانه خود را به
میان باغ کشاندم.
هوا را نفس کشیدم و روزهایی میشد که میان همین هوا هم خوف برم میداشت.
صداي خش خشی آمد و نگاه دوختم به اندام لاغر ولی ورزیده اش.
لبخندي به رویم پاشید و من دست هایم را روي سینه به هم زنجیر کردم.
- هوا داره خنک میشه.
سري به تایید تکان دادم و بارش را حس میکردم و نگاهم نمیدوید میان شانه هاي محکمش که میان نگاه
هاي من اندکی خم میشد.
- تو تو مهمونی....
و حرف برید و خودش هم میدانست حرف هایش گاهی بی نهایت احمقانه میشوند.
romangram.com | @romangram_com