#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_6

دستی به گل سرم بندکرد و من برایش آبمیوه ریختم.

خاله سوسن باز دست برده بود به ظرف هاي تلنبار و من دستش را کشیدم و نگاهش برق داشت امروز و من

برق نگاهش را دوست داشتم این روزها.

- این پریا هم جا گذاشته رفته...به خدا این بچه از اولش هم از زیر کار دررو بود.

بدش را میگفت و برایش سینه سپر میکرد و من میان هق هاي پریا نامی مثل شیرزن شنیده بودم.

کیارش – من آبمیوه میخوام.

خاله سوسن باز هم چشم غره اي رفت و کیارش هم وقعی نگذاشت و هنوز هم ضرب شستش روي گونه ام

میسوخت از بابت آن همه غذا نخوردن.

*************

حضوري را میان بارهاي شانه ام در کنارم حس کردم و خاله دستی روي دستم گذاشت.

- چرا غذاتو نمیخوري؟

- گرسنه نیستم.

و نگفتم که غذاي مرگ آن آقاجان خوردن ندارد.

میدیدم که چیزي تا لب هایش بالا می آمد و باز هم میان تارهاي صوتیش گیر می افتاد.

- چی میخواي بگی خاله؟

با آن دستمال مچاله میان دستانش اشک غلتیده اي گرفت و طاها باز هم نبود.

- هی به خودم میگم کاش این همه مته به خشخاش نمیذاشتم...کاش کار از کار نمیگذشت...گفتم امانت

خواهرمی خوشبخت تر باشی...کی از قسمت خبر داره.

romangram.com | @romangram_com