#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_5
مثل اولین بار...
هنوز هم شانه هایم سنگین بود و میان آرامش گرفتن هایم میدیدم که نگاه میسراند تا به آن تکیه زده به قاب
در.
خانوم را دیدم که نگاهم میکرد و پر روسري به گوشه هاي چشمش میکشید و کولی بودن را انگار خسته شده
بود.
خاله نسرین کماکان در حرکت بود و کماکان دختراین بودند که دل بخواهند بربایند از خاله جانم و من گاهی
میان کمدم شاخه گل هایی میافتم و میشمردم و دقیق پنجاده و شش تایی بودند.
و هوز هم کسی بود که به قاب در تکیه زده بود و شانه هاي من سنگین میشد.
*************
خاله سوسن بود دیگر...پاهایش هم که از درد دور از جانش تکه هم میشد باز دست از این همه وسواسش
برنمیداشت.
دست هایی بند سارافون رنگ ندارم شد و من دست میان فر هایی بردم که از بابت این همه شیطنت گره هایی
بیشتر خورده بود.
- پرپري من آبمیوه میخوام.
خاله سوسن را دیدم که چشک غره اي مهمان کرد طفل معصوم را و آوازه ي ادب کردن نسل هاي این خانه به
گوش من هم رسیده بود...خاله سوسن بود دیگر.
کیارش باز نقی زد و من دلرحمی خرج آن فرهاي زیباي مویش کردم و همانی بود که در دومین روز بودنم
romangram.com | @romangram_com