#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_4

من هم مشتاق دیدنم.

قاشقی دیگر پر کردم و نگاهش هنوز هم در کند وکاو نگاه دزدیده ي من بود و نمیدانم نگاهش آن روز چه

داشت که تنم لرزید و نگاهم دودویی زد.

- دیگه اینکه...پریا رتبش دورقمی شد تو کارشناسی ارشد...خوش به حالش....من هم اینقده دوس داشتم...

و چه روزهایی که پریا میان همهمه ي نداشته هایش دل برایم سوزاند.

- من برم کمک خاله سوسن...پریا که رفته خوابگاه پیش دوستاش.

و فضاي خفه ي اتاق را پشت سر گذاشتم و سیلی آقاجان که صورتم را داغدار کرد فهمیدم ماندنم همیشه درد

دارد.

*************

خاله نسرین را دنبال میکردم با نگاه که میان پذیرایی و همهمه ي برخاسته مانده بود چه کم است و چه نیست.

او هم بود...

تکیه داده بود به چارچوب در و سنگین میشد حجم شانه هاي من.

طاها نبود و نبودنش چه عذابی بود.

آقاجان که مرتد خواندش دیدم طرح پوزخندش را و چقدر به نقل خودش ریاهاي این خاندان رو متنفر بود.

دخترها هنوز هم سعی در دلبري داشتند و خاله نسرین هنوز هم در هر نگرانیش من را جا میداد.

و آن خوش پوش هنوز هم بود...

جایی نزدیک حضور من...

و هنوز هم رد نگاهش آرام بود...

romangram.com | @romangram_com