#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_3


و چقدر او شده بود...سه سالی میگذشت...مگر نه؟

باز هم خانوم ، کولی منشانه اخم هاي مردان خوش غیرتمان را بالا برد و جیغ هایش گوش فلک را هم کر

میکرد و انگار این همان زنی نبود که روزي میان درهاي بسته ي گنجه ي خانه چارقدي به سر کشید و

موجبات تفریح من را تا چند ماهی مهیا کرد.

خاله نسرین سبدهاي کوچک سبزي را دست به دست دختران میداد و میدیدم که چه دلبري هایی براي خاله

جانم می آمدند و هنوز نگاهی کندوکاوم میکرد.

خاله که تنها دیدم با پر روسریش اشکی گرفت و لبخندي دردآلود مهمانم کرد و چقدر نگاه بعضی ها خصمانه

رویم می آمد و میرفت و من هم از جایم جمی نمیخوردم.

انگار همان دیروز بود که خاله نسرین هق هقش را روي شانه ام خفه میکرد و موهایم را گیس میکرد و هنوز

هم قرآن خواندن هاي زیرلبیم را یادم است.

و انگار همین دیروز بود...دیروزي به اندازه یک قرن....

پرده ها را کناري میزدم و از میان پنجره ها شاغلامی را میدیدم که تمرکزي بس عظیم داشت روي پروژه ي

هرس بوته هایش.

- چشمتون روشن.

نگاهش کردم و همانی بود که میان حیاط آقاجانم عربده میکشید و من پتو را روي شکمش مرتب کردم و ظرف

سوپ را دست گرفتم و صدایش هنوز هم زنگدار است میان حفره هاي هزارسوي خاطرم...

- خاله سوسن سنگ تموم گذاشته...من که میفهمم از خستگی نا نداره...ولی اینقده خوشحاله...اونقدري که


romangram.com | @romangram_com