#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_2

ماشین لوکس ، دلم از این آمدن گرفت.

صداي قرآن می آمد و یاد آقاجان میوفتم که دم سحرهایی که دلمان بیشترخواب میخواست بلند بلند قرآن

قرائت میکرد و به قول طاها ما را از خدا فراري میداد و چقدر آقاجان ما را مرتد میخواند آنگاه هایی که دقیقه

اي وقت میخواستیم براي برخاستن از خواب و دست میان حوض بردن و وضو گرفتن و طاها هم چه لجی برد

از هیجده سالگی هایش.

صداي قرآن می آمد و یکی میان ضیافت هق هق ها گلو جرمیداد و چیزهایی میگفت و من فقط میخواستم

کمی ساکت شود.

حوض آقاجان بود و من هم لبه ي آن حوض بودم و بدبختی هاي دوران کودکیم هین حوض بود و بس.

صداي قرآن می آمد و خانوم هم براي بار هفتم هشتمی بود که توي ایوان میان آغوش هاي گشوده ي

خویشان غشی میکرد و به چربی هاي چسبیده ي تنش آب قندي میرساند.

سنگین میشدم گاهی از هرم نگاهی و روزهایی بود که من میان بهارخواب به دنیال غافلگیري هایی سر

میدواندم و صداي خنده اش چشم غره هاي خانوم را به راه مینداخت.

نگاهی دواندم تا به اویی که به تعارف عمو شیخی روي تخت هاي آن سمت حیاط نشسته بود و میان هورت

کشیدن هاي جماعت کنار دستش گاهی قلپی چاي بالا میرفت و من هنوز هم با این آمدنمان مخالف بودم.

خاله نسرین را دوست داشتم و چقدر آقاجان گاهی بد میچزاندش و من میدیدم آن اشک هاي دلمه بسته ي

نگاهش را.

صداي قرآن می آمد و آقاجان مرتد میخواندمان و من هم میان مرتد خوانی هایش گاهی قرآن میخواندم واو

هم دوست داشت.

romangram.com | @romangram_com