#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_24

- از این خونه میریم ، کیان نیستم اگه بذارم غم به دلت بشینه.

و مردانه بودن هایش به دلم مینشست.

*************

خاله کفري بود از نق هاي نادرخان بابت غذا و دردپایش امانش نمیداد که براي دو از راه رسیده تا میانه ي باغ

شامی ببرد.

پریا هم که این ساعت ها دل و قلوه دادنش میگرفت و در اتاقش میچپید و یک ریز به تلفن بیچاره فشار می

آورد.

خود سینی به دست گرفتم و خاله لبخندي نثارم کرد و رد صداي گیتار را گرفتم و از پشت نگاهشان کردم.

راست میگفت پریا...

چه غول پیکر بود آن مرد به من پشت داشته.

و انگار همانی بود که آقا میخواست.

همان تکیه گاه خانواده.

حرف هاي آقا که بی سند نمیشد.

صداي حزنش که بالا رفت ، من همانجا به احترام آرامش لحظه اي روح خودم و آن نشستگان کمی ایستادم.

منکه حالیم نمیشد چه میخواند ولی صدایش قشنگ بود...حزن داشت...مثل دل من.

سکوت که شد و دیدم که کیان دارد شاتش را پر میکند ، قدمی جلو گذاشتم و انگار صداي پاهایم به خودشان

آورد آنها را.

کیان سوالی نگاهم میکرد و من دست و پایم را هم گم کرده بودم.

romangram.com | @romangram_com