#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_25
کیان – کاري داشتی؟
- م...من...غذا...خب...براتون شام آوردم.
وسنگینی نگاه نافذي روي من بود.
نگاهش کردم...
پریا راست میگفت...
زیبا نبود....
مثل کیان و تمام اهالی آن خانه نبود....
ولی...
کیان قدمی جلو گذاشت و سینی از دستم گرفت و هنوز هم نگاهی روي من بود.
کیان – خودت شام خوردي؟
و نمیدانم که چرا این مرد تا به این حد براي من مهرهاي زیرپوستی میریزد.
- ممنون ، من با خاله...
و نگاه من به مرد غول پیکر بود و کیان باز گفت : بیا اینجا...ما ده ساله هر شب با هم شام خوردیم ، زیادي
واسه هم تکراري هستیم ، بیا با ما شام بخور.
و بیدون اینکه در انتظار مخالفتی باشد دستم را کشید و گرماي دستش متعادل بود.
روبروي آن مرد به قول پریا غول پیکر نشستم و او تنها نگاهم میکرد ، خالی از هرگونه حسی.
کیان – چند سالته؟
romangram.com | @romangram_com