#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_22

ازپریا و کامرانش گفتم و از دل نگرانی هایم برایش....

از طناز گفتم و ذوق هایش براي مهمانی خواستگاري آخر آن هفته....

از لباسی که خاله سوسن برایم دوخته بود و به قول پریا سه تاي دیگر از من درونش جا میشد هم گفتم و از

ذوق خاله براي پوشیدن آن لباس ، بجاي ناله کرده در تنم نعره سر داده ، گله کردم.

از آقا گفتم ، از امید به خوب شدنش ، از امید به برخاستنش ، از همیشه بودنش....

و انگار وابستگی هاي من هم این روزها شدیدتر میشد.

*************

تقه اي به در میخورد و من میان تخت کهنه ام مینشینم و کیان تن به اتاق میکشاند.

- چراغ اتاقت روشن بود ، گفتم اگه بیداري یه کم حرف بزنیم.

- بیا بشین.

و روبرویم آن سوي تخت نشست و نگاهش روي دفتر درون دستم چرخ میخورد.

- اون چیه تو دستت؟

- یه مشت خاطره ي به دردنخور.

- چرا اینقدر ناامید؟

- ببین کی به کی میگه ناامید.

- امیدم وقتی پر زد که خبري ازش نشد پري ، من کجاي دنیا دنبالش بگردم؟

- چرا عزیزاي من همشون گم میشن؟ میرن؟ چرا ؟

- پري بیا از چیزاي خوب حرف بزنیم.

romangram.com | @romangram_com