#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_20

از این احساساتی حرف زدن هایش دلخوشی هاي کودکانه اي داشتم آن روزها ، طاها که دم به دقیقه تمسخر

میکرد و میگفت تنها به درد مخ زنی میخورد و بس و همه ي نگاه هاي او روي من بود.

- مامان میگه نباید به مال مردم چشم داشت ، منی که میدونم دل این مال مردم با منه چه کنم؟

و همه ي این سه سال و اندي را گذراندم و به اینجا رسیدم و قلبم طپشی نداشت.

- توي اون خونه خیلیا رو دارم ، خاله سوسن چشم به راهمه ، هی به کیان گفتم بی خیال ...مرده و زنده ي

من که واسه این جماعت فرقی نداشت... من همونجا عزاداري میکنم ولی چه کنم که دلرحمه ، فکر میکنه من

هم مثه خودش وابستگی هام زیادن ، نمیدونه که عشق من به این خونواده زنجیر پاره کرده ، خیی وقتا دلم

واسه خاله نسرین تنگ میشه ، واسه دستپختش ، واسه طاها که دلم پر میزنه ، من و طاها دل بسته این خونه

نبودیم و نشدیم.

و حس خیرگی هایش روي نیمرخم را از برم.

- من کجاي زندگیتم؟

- تو یه آدمی تو گذشته ، شبت بخیر.

و قرار بود تن بیارامم روي تشک قدیمی تختم.

*************

پریا قفسه کتاب را زیر و رو میکرد و آدم هاي این خانه از کتاب فراري بودند جز آقا...

- باید یه فکري کنم...اینا کتابخونه واجبن.

لبخند آقا را به پریا میدیدم و میدانستم که پریا برایش چیز دیگریست.

- دلم واست تنگ شده بود خوش تیپه.

romangram.com | @romangram_com