#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_19


و دانه اي شیرینی به دهان گذاشت.

- بزرگ شدي.

- قرار نبود همون دختر بچه سیزده ساله بمونم.

- چرا تو مهمونی...

- حوصلشو نداشتم ، پري بریم کلبه؟

و نگاه مرد روي من چرخید و من سرخوردگی هاي نگاهش را میشناسم ، از همان جنس هاي طاهامانند بود.

*************

دست هایم را قلاب وارانه عقب جلو میبردم و میان زانوهایی که از هم سوا شده بودند گاهی نگهشان میداشتم و

چه کسی باورش میشد بعد از سه سال و اندي من آسوده خیال میان حیاط خانه آقاجان نشسته باشم.

- وقتی رفتی...

و حضورش کنارم نشست و بوي ادوکلن خاصی نداشت هیچگاه...هرچه به دستش می آمد خالی میکرد روي

تنش.

- میدونی یهو از سفر برگردي ببینی همه چیزتو پر دادن رفته یعنی چی؟

و من حرکات دستم را دنبال میکردم.

- این یارویی که باهاته کیته؟

و چقدر گوشه هاي انگشتان کشیده ام چروك خورده بود.

- سه سالم با یه قاب عکس سر شده...تو چجور سر کردي؟


romangram.com | @romangram_com