#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_18

پریا دوست داشتنی ترین پري دنیا بود براي این روزهاي من.

- تو بساطت یه فنجون چاي پیدا میشه؟

- بله ، بفریمایید.

حتی تفاوت داشت با سیاوش ، لمس حضورش هم آرامش داشت.

فنجان را جلویش گذاشتم و شیرنی هاي داغ را میان بشقاب چیدم و چشمانش برقی زد و خاله سوسن میان

تنهایی هاي من و خودش هم گفته بود که چقدر سلایق دو عزیزش به هم شباهت دارند و برق آرزو هرچند

کمرنگ ولی میان دیده اش جان گرفته بود.

- چرا قبول کردي؟

ناباور نگاه به قهوه هاي داغ نگاهش دوختم و هنوز هم تکیه ام به کابینت بود.

- سوالم خیلی سخته؟

- نه...

و من هم مکث هاي خودم را داشتم براي گفتن تلخی هاي زندگی.

- هر چیزي تاوان داره ،من تاوان چیزیو پس دادم که جبرانش سخته.

- پس تو قربونی اصلی این ماجرایی.

و آمدن پریا حرف را نیمه گذاشت و دیدم که نگاهش نوازشگر بود روي آن شاه پري روبرویش قدم زده.

پریا دستی دراز کرد و دست مردانه اي میان ظرافت هاي دستش گره خورد و دیدم که برق داشت نگاه مرد

روبروي پریا.

فنجان چاي و ظرف شیرنی را براي پریا روي میز گذاشتم و پریا روبروي مرد خیره خیره نگاه کرده اش نشست

romangram.com | @romangram_com