#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_17
- احوالات گرام؟
- خوبم ، تو خوبی ؟ خوش گذشت؟
- جات خالی کلی خندیدیم.
و پریا را دوست داشتم که هیچگاه دلش برایم نمی سوخت ، که من زندانی در این خانه را جاي خالیت میگفت.
- خب خدا رو شکر ، خاله گفته برات شیرینی بپزم ، نگی من گفتما.
و پریا براي مادرانه هاي خاله لبخندي زد و من از زخم دلش خبر داشتم.
- دیگه چه خبر؟
- کامرانو دیدم.
و تلخ خند من کارساز بود که اخم به هم گره زد.
- باز چته تو ؟ پري به خداوندي خدا دوسم داره.
- مگه من چیزي گفتم؟
- همین سکوتت از صدتا فحش بدتره.
- من خدا نیستم که آینده رو ببینم ولی دلم هم روشن نیست.
- چون خسته اي ، چون داري می پوسی تو این خونه و صدات هم درنمیاد ، چون گاهی این همه سکوتت
حالمو به هم میزنه.
- دعوا نکنیم ، باشه ؟ تا لباساتو عوض کنی من هم شیرینی ها رو از فر در میارم.
ناراضی بود ولی خم شد و گونه ام را بوسید و رفت.
romangram.com | @romangram_com