#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_16

خودم قبولوندم ما قسمت هم نبودیم.

*************

اشک هایم میریخت و او لبخند میزد.

- بمیرم الهی ، هی گفتم نیایم.

- اینقدر پریشونی کفریم میکنه.

- دلم تنگ خاله سوسنه.

- یه امروزو تحمل کن برمیگردیم.

و چه دوست داشتن هایی گه پشت دلتنگی خاله پنهان میشد.

کیسه ي یخ را باز هم روي کبودي گونه اش فشردم و آخ آرامی گفت و دل من بیشتر گرفت.

- این لامصبو بذار رو گونه خودت ، نیگا چی کار کرد صورتتو.

خاله نسرین – من شرمنده ام ، این پسره امروز افسار پاره کرده...خیلی به آقاجونش علاقه داشت.

و من پوزخندي حواله نقطه اي کردم که خیره اش بودم.

هر کسی هم نمیدانست من که میدانستم امیرحسن هم چون طاهاست.

خاله نسرین – اتاق آماده کردم استراحت کنین.

و او تنها لبخندي نثار تعارف هاي خاله نسرینم کرد و با رفتنش خاله اشک دواند میان تیله هاي رنگی نگاهش

و من را میان بازوانش سخت فشرد و همیشه هم ورد زبانش بوذ که....اصلا بی خیال.

*************

پریا دست هایش را برنمیداشت و من کمی خنده ام گرفته بود.

romangram.com | @romangram_com