#طلاهای_این_شهر_ارزانند_پارت_15
- ببخشید دیر شد....داشتم میزو جمع میکردم...پریا امشب برمیگرده...من خیلی خوشحالم...دلم براش تنگ
شده...دل شما هم واسه کتاب خوندناش تنگ شده؟...کاش من هم مثه پریا بودم...همه دوسم داشتن...همه بهم
احترام میذاشتن... کاش اصلا آدمی مثه من تو دنیا نباشه.
و قاشقی به دهانش ریختم و دستمال به دور دهانش کشیدم.
- میدونین آقا؟...من همیشه دوست داشتم گیتار بزنم...دیشب صداشو از باغ شنیدم...نمیدونم کی میزد...ولی
قشنگ میزد....آقاجان من که میگفت اینا گناهه ولی من میگم گناه اینه دل کسیو بسوزونی...مگه نه
آقا؟...راستی کیان خانو دیدم...حق دارین نور چشمتون باشه... طاهاي من هم به همین خوش قد و
بالاییه...همیشه فکر میکنم چقدر طاها خوشبخت بود که رفت دنبال آرزوهاش...که به هرچی دلش خواست
رسید و من موندم و آرزوهایی که پرپر شدن...یادتونه آقا...اولین بار که دیدمتون...مثه چی ترسیده بودم...نفس
کشیدن یادم رفته بود...خونه میلرزید...گاهی فکر میکنم کاش فقط همون یه ترس بود...کاش بعدي
نداشت...ولی عوضش من الان پریا رو دارم...کیارشو دارم...خاله رو دارم...سیاوش هم خیلی باهام خوبه...طناز
باهام مهربون شده....ولی...من دلم لک زده واسه شله زرداي خاله نسرین....دلم یه کم ترشی دست سازاي
خانومو میخواد...میدونین آقا؟...من بچگی نتونستم بکنم...همه ي آزادیم فقط درس خوندن بود ولی همونش هم
قشنگ بود.
و آخرین قاشق را به دهانش ریختم و دستمال گرد دهانش کشیدم و هنوز هم گاهی یاد سیلیش استحوان سوز
است.
سینی را جمع کردم و قدمی برداشتم و نگاهی به قامتش انداختم و گفتم : دیگه دلم براش تنگ نمیشه...به
romangram.com | @romangram_com